تاریخ انتشار
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۵۰
کد مطلب : ۱۶۰۱۸
چهل سالگی حماسه؛
گفت وگوی تفصیلی/قدم قدم با ام وهبهای مکتب عاشورا، از دل تا کربلا
دفاع مقدس و جبهه را میتوان دانشگاهی خواند که پیشنیازی جز فطرت انسانی نمیخواهد و مقاطع آن، اصلاً رابطهای با سن و سال و موقعیتهای سیاسی، اجتماعی ندارد، از این رو میتوان آن را به سرزمین وحی مانند کرد که تنها با یک احرام همشکل پا در آن وادی میگذاری اما فارغالتحصیل آن میتواند ابراهیم خلیل باشد یا اخراج شود و شیطان رجیم شود.
فارغالتحصیلان مکتب جبهه، اندازه لباس شهادت میشوند و به وادی نظر به وجهالله راه مییابند، در این مسیر نوجوانی میتواند با پیمودن راه عاشقی مسألهآموز صد مدرس شود، چراکه اخلاص عمل شرط است و نه زمان و «شهید سعید چشمبراه» یکی از این بزرگان بینام و نشان تاریخ کشور ما است که الحق زندگی خواندنی دارد و باید خواندنیهایش را زندگی کرد.
از همین رو با جمعی از طلاب و مبلغان اصفهانی دفتر تبلیغات اسلامی به گفتوگو با «مادر شهید سعید چشمبراه» پرداختیم و مخاطبان خود را چند دقیقهای میهمان لقمهای چند از سفره شهید میکنیم، شهدا وصال یافتگان مسیر زیارت اباعبدالله الحسین(ع) هستند و در این ایّام که میان ما و کربلا فراغ رقم خورده، هر شهید عمود مسیر پیادهروی اربعین است که دست دل را میگیرد و تا حرم عشق میکشاند.
نگویید به خاطر شما جبهه نمیرویم
راهیان نور: به عنوان شروع بحث بفرمایید آقا سعید چند ساله بود که به جبهه رفت و اصلاً جرقه شور و شوق آن چطور زده شد؟
مادر شهید چشمبراه: از ۱۵ سالگی وارد جبهه شد و مدت ۵ سال تا زمان شهادت در جبههها حضور داشت، در زمان عملیات رمضان ۱۵ سالش بود که من به حاج آقا گفتم اسلام خون میخواهد و هر کدام از شما میتوانید، بروید، یک وقت نگویید به خاطر شما نمیرویم.
ماه رمضان که تمام شد از حاج آقا اجازه گرفت و گفت چه کار کنم؟ گفتم خودت میخواهی چه کار کنی؟ گفت میخواهم بروم جبهه، گفتم خب برو ولی هنگامی که مدرسهها باز شد بیا، وقتی گفتیم اسلام خون میخواهد رفت و این رفتن همان و تا موقع شهادت در جبهه بودن همان.
همیشه به ما میگفت اگر دنیا میخواهید، اگر آخرت میخواهید، خلوص نیت، فقط برای خدا کار کنید، خلوص نیت داشته باشید، همه کارها را ببینید اگر رضایت خدا در آن کار هست، انجام دهید و اگر رضایت خدا نیست انجام ندهید.
راهیان نور: کمی بیشتر از این خلوص شهید بگویید.
مادر شهید چشمبراه: سعید در جبهه فرمانده بود، اما به دوستان و آشنایانی که به جبهه رفته و فهمیده بودند گفته بود خواهش میکنم رفتید اصفهان حرفی نزنید، وقتی که شهید شد پلاکارد آوردن که فرمانده بوده، حتی زمانی که دو سه روز میآمد مرخصی، زود به جبهه برمیگشت، حاج آقا میگفت بابا توی جبهه چه خبره که شما اینجا نمیمانی؟ آن جا چه کار میکنی؟ میگفت: «هیچی، میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم»، راست هم میگفت، روی تانک بود و توپ بازی میکرد.
افتخار کردم که پسرم به اسلام و انقلاب خدمت کرد
وقتی که رفت به خودم گفتم، اگر قیامت خدمت حضرت زهرا(س) برسم و ایشان به من بگویند: «من حسینم را برای اسلام دادم، تو چه کار کردی؟» چه بگویم؟ واقعاً افتخار میکردم، البته نمیگویم که به عنوان مادر همیشه در خدمتش بودم، ولی افتخار کردم که به اسلام و انقلاب خدمت کند و امید دارم خدا قبول کند.
راهیان نور: از خاطره آخرین دیدارتان برایمان بگویید.
مادر شهید چشمبراه: هنگامی که برای بار آخر به مرخصی آمده بود، گفتم مامان این دفعه زود اومدی؟ گفت مامان لطف خدا شامل حال من و شما شد که یک دفعه دیگر من، شما را سرحال ببینیم، دو سه روز اینجا بود، به همه فامیل سر زد، حتی پیش من نشست و گفت که بیا با هم حرف بزنیم، بعد که میخواست بره، شیرینی گرفته بود، گفتم شیرینی گرفتی مامان؟ گفت خبر خوشی در پیش هست.
وقتی که برای همیشه خداحافظی کرد...
حاج آقا هر زمان که سعید میرفت، آیةالکرسی میخواند و صدقه کنار میگذاشت، اما این دفعه سعید گفت غیرممکن است که من زودتر از شما از خانه بیرون بروم، همیشه حاج آقا پول میگرفت جلوی سعید و میگفت بابا هر چقدر میخواهی بردار، اما این دفعه خیلی کم برداشت، حاج آقا گفتن بابا کم برداشتی! گفت این هم زیاده، پدرش رفت بیرون، بعد با من دست و روبوسی کرد و گفت «مامان برای همیشه خداحافظ، وعده من و شما بابالمجاهدین»، منم گفتم به خدا میسپارمت، فقط مار را از دعا فراموش نکن، التماس دعا، رفت.....
عملیات فاو بود که شهید شد، والفجر ۸ ختم برداشته بودیم برای پیروزی رزمندگان اسلام، با دوستان و همسایهها، من یک لحظه هوشم رفت، ۲ تا خانم سیاهپوش آمدند، نشستند و گفتند که اگر شما بدانی که پسرت چقدر به اسلام خدمت کرد تا شهید شد، هیچ وقت گریه نمیکنی، ما فهمیدیم شهید شده، چند روزی سعید را اشتباهاً برده بودند شیراز، شبی که خبر آوردند گفتم میدانم شهید شده! فقط بگویید آوردنش اصفهان یا نه.
من بودم و فاطمه خانم و حاج آقا که خیلی بیتابی میکرد، همان شب خواب سعید را دیدم، گفت «مامان از قفس آزاد شدم، آزاد شدم، آزاد شدم، من هیچ چیز ماجرا را نفهمیدم، حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) بالای سرم بودند، یک گُل دادند بو کردم، مامان هر وقت خواستید گریه کنید، فقط برای امام حسین(ع) و غربت او گریه کنید، بعد وارد باغی شدیم که تمام درختها به او تعظیم کردند»، گفت «مامان بیا تا قصرم را نشانتان بدهم، کنار قصر آقا امام حسین(ع)».
ماجرای وعده 15 روزه ازدواج که به سرانجام نرسید
راهیان نور: به نظر شما سعید چه خصوصیات بارزی داشت؟
مادر شهید چشمبراه: سعید چند خصلت بارز داشت، نخست خلوص نیت و اینکه هرکار او برای خدا بود، خیلی به پدر و مادر خود احترام میگذاشت، بسیار زیاد، حرف رو حرف ما نمیزد، حتی اگر به ضررش بود، اما دفعه آخر که آمده بود، حاج آقا گفت بابا من حسرت دارم ازدواج کنی، گفت بابا جنگه! پدرش گفت جنگ باشه، جنگ تمام میشود و باید ازدواج کنی، دید پدرش خیلی اصرار میکند، گفت بابا چشم، ۱۵ روز دیگر خبرش را میدهم و سر ۱۵ روز خبر شهادتش آمد.
آقای نیلیپور (پسربرادرم) تعریف میکرد «با هم مشهد بودیم، نماز و راز و نیازهایش عجیب بود که همه را شیفته خود میکرد»، خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق و بشاش و بسیار مرتب بود، مردها معمولاً خیلی مرتب نیستند، اما سعید حتی جورابهایش را زیر پشتی سرش میگذاشت تا صبح که بلند میشد اتو کرده باشد.
اگر یک قدم طرف تجملات رفتی، ده قدم از خدا دور میشوی
همیشه به من میگفت اگر طرف تجملات رفتی یک قدم که میروی، ده قدم از خدا دور میشوی، همیشه سفارش میکرد از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و با کسی که با انقلاب و رهبر هست، رابطه داشته باشید و نماز جمعه را ترک نکنید، در جبهه هم نسبت به بیتالمال بسیار حساس بود، خدا در حقش لطف کرده بود، یعنی در حق همه شهدا لطف میکند، که از عمرشان اینطور استفاده میکنند و بهره میبرند، الحمدلله ربالعالمین که این طور توانست از عمرش استفاده کند، ۱۵ سالگی رفت و ۲۰ سالگی شهید شد.
راهیان نور: درس خواندن سعید چطور بود؟ آیا برای جبهه درس را کنار گذاشت؟
مادر شهید چشمبراه: یکبار پدرش گفت«بابا بنا شد شما درس بخوانی»، گفت«بابا قول میدم که درسم را هم بخوانم»، رفت جبهه و آنجا درس میخواند و موقع امتحانات میآمد امتحان میداد و میرفت، اما دیپلمش را خودش ندید، قول داده بود که درسش را میخواند و خواند.
راهیان نور: از نحوه شهادت ایشان بگویید.
مادر شهید چشمبراه: او حتی میدانست که نماز آخرش است، یکی از دوستانش که به تازگی در گلستان شهدا دیدیم میگفت« از سمت عراق داشت خمپاره میآمد، گفتم آقا سعید، از سنگر بیرون بیا و ببین چطور دارد خمپاره میآید، گفت، این نماز آخرم است، بگذار دلچسب بخوانم» خمپاره آمده بود و تا سینهاش سوخته بود، صورت و چشمش هم سوخته بود و دستش هم تقریباً قطع شده بود، در پاتکهای عملیات فاو شهید شد.
میخواستم فرزند عزیزم برای اسلام باشد
راهیان نور: آیا از اینکه جوان خود را به جبهه میفرستادید راضی بودید؟ چرا مهر مادری مانع نشد؟
مادر شهید چشمبراه: من اصلاً به او نگفتم نرو، برخی از فامیل میگفتند چه طور دلت آمد جوان رعنا را بفرستی؟ گفتم که مادر هر چه دوست دارد برای فرزندش میخواهد اما از اسلام عزیزتر چیزی هست؟ و من میخواهم عزیزم برای اسلام باشد، بعد از شهادت هم حضور ایشان را برای خود حس میکنم، خداوند گفته است که شهیدان زندهاند، بله خیلی کمک حال و راهنمای ما است.
انتهای پیام/